قدرت تفکر
ادامه مطلب...
کمی هم به فکر دیار باقی باشیم
دل نوشته های یک گیرنده عضو
خداوندجان آفرین :
تقدیم به پدرومادرعزیزم.خانواده های فداکار اهداکننده ی عضو. پزشکان وپرسنل پرتلاش واحد پیوند بیمارستان دکتر مسیح دانشوری به ویژه سرکارخانم دکتر نجفی زاده و پرستاران مهربان بخش پیوند وسی سی یو بیمارستان.
ازهمه ی این عزیزان تشکر میکنم وبه پاس تلاش های بی شماری که برای احیای زندگی من انجام داده اند این نوشته را تقدیم میکنم...
ازکودکی به یاد دارم که سرفه میکردم وگمانم این بود که این سرفه ها همانند نفس کشیدن جزئی از زندگی انسان است ودیگران نیز برای زنده ماندن باید سرفه کنند! این فرض اشتباه من در دوران کودکی بود وخیلی زود به آن پی بردم.
اما درهمین دوران خوش کودکی که البته برای من ناخوشی های آن بیشتراز روزهای خوشش بود سوالی همیشه ذهن مرا مشغول خود میکرد. اینکه چرا من باید دارو بخورم؟ وچرا حالم خوب نمی شود؟! کودکی من با تمام تلخی ها وشیرینی هایش به پایان رسید و لحظه های زندگی ام وارد مرحله ی نوجوانی شد که تلخ تراز کودکی ام بود. حالا دیگر همراه سرفه هایم تنگی نفس را نیز احساس میکردم. این گونه نفس کشیدن برایم ناآشنا بود وغیرقابل تحمل... با گذرزمان روزهای سختی را برای خودم پیش بینی میکردم. زیرا سخت نفس کشیدن را با تمام وجودم حس میکردم. و اطرافیانم نیز به این مسئله پی برده بودند. در بهار81 دلیل همه ی رنج هایی را که درتمام این سالها کشیده بودم را فهمیدم وقتی که نام بیماری وچگونگی به وجودآمدنش به من گفته شد.
بیماری من ازنوع سیستیک فیبروزیز (CF) که لاعلاج میباشد است که پا به زندگی من گذاشته بود. روزهای نوجوانی عمرم سپری میشد بی آنکه لذتی از این روزها ببرم. بیماری روزبه روز پیشرفت میکرد ومن روز به روز ضعیف تر میشدم. پدر ومادر مهربانم همه ی تلاششان این بود که من برابر بیماری مقاومت کنم واز روحیه ی خوبی برخوردار باشم.
اما تنگی نفس امانم را بریده بود. شبها زمزمه ی اشکبار مادرم با خدارا میشنیدم ومناجات ملتمسانه ی پدر بر روی سجاده ی نماز را میدیدم. اما من لحن دیگری با خدا داشتم. هرشب قبل ازخواب از پنجره ی اتاقم به آسمان چشم میدوختم و در ذهن این جمله را بیان میکردم که خدایا یا نفس به این جان من بده و یا جان از جانم بگیر که نمیخواهم اینگونه زندگی کنم. تابستان سال85 بود ومن 18سال داشتم در حالی که بیماری باعث شده بود کم کم رو به کپسول اکسیژن بیاورم چرا که اسپری های تنفسی دیگر جوابگوی نفس های بی رمق من نبودند. برای درمان به درمانگاه پیوند بیمارستان مسیح دانشوری مراجعه میکردیم. درآنجا نیز پدرم کنارم بود ودعای مادرم پشت سرم... در درمانگاه پیوند موضوع تازه ای وارد زندگی من شد. پیوند ریه.
چیزی که ازآن هیچ نمیدانستم. داخل اتاقی رفتم که تقریبا بزرگ بود. روی صندلی نشستم که برابرش یک میز بزرگ بود که پشت آن سه پزشک زن حضور داشتند. خانم دکترنجفی زاده. خانم دکتر قربانی وخانم دکتر شفقی سه عزیزی بودند که قراربود معادلات زندگی مرا تغییر بدهند. پس ازانجام معاینات. آزمایشاتی برای من تجویز شد که انجام آنها لازمه ی قرار گرفتن در لیست انتظار پیوند ریه بود. پس از انجام همه ی این آزمایشات وحضور داشتن در جلسه ی معرفی به تیم پزشکی بیمارستان وتایید اینکه پیوند تنها راه نجات من ازاین بیماری است نام من شهریور 85 در لیست انتظارپیوند قرار گرفت.
اما انتظار تا کی؟
نمیدانستم!
روند رشد بیماریم سریع تر شده بود طوری که پاییز همان سال یعنی آذرماه 85 در مدت یک ماه چهار بار در بیمارستان بستری شدم. دیگر کپسول اکسیژن هم حریف این بیماری نمی شد. به توصیه ی پزشکان پدرم دستگاهی را خریداری کرد که نامش اکسیژن ساز بود موجودی عجیب که جای کپسول را میگرفت.
نمیدانستم تا چه زمان کنارم می ماند اما شب اولی که نفس به ریه های ناتوان من میداد با نگاه به حضورش در اتاقم مرا به فکر فروبرد به اندیشیدن به روزهایی که بیماری برونشکتازی از من گرفت.
تحصیل در کنار هم کلاسی هایم را ازمن گرفت.
شور ونشاط نوجوانی را ازمن گرفت.
لذت اینکه بتوانم همانند هم سالانم ازکوه بالا بروم یا دوچرخه سواری کنم یا یک پیاده روی ساده درکنار خانواده ام راداشته باشم از من گرفت.
7سال مرا خانه نشین کرد و نفس کشیدن را برایم به زجر کشیدن تبدیل کرد.
چیزی که خیلی ها درطول روز اصلا متوجه این نیستند که نفس میکشند!
وتنفس بدون صدای خس خس سینه را برایم تبدیل به یک آرزو... اما مهم تر از همه ی این ها غم واندوه را مهمان همیشگی خانه وخانواده ی ما کرده بود. حلقه ی اشک در چشمانم جمع شد اما نگاه نمناکم را تاریک کردم تا صبح شود ومن باز زنده ماندن بدون زندگی کردن را تجربه کنم. روزها میگذشت و درطول شبانه روز 24ساعته دستگاه اکسیژن ساز به من وصل بود وصله ی ناجوری که دوست نداشتم وصله ی من باشد!
ریه هایم آنقدر ضعیف شده بوند که حتی هنگام حرف زدن هم نفس هایم به شماره می افتاد طوری که انگار دویده باشم. دیگر هیچ رویایی در سر نداشتم هرچه بود برایم کابوس بود. رنج بود برایم غذا خوردن. سخت ترین کار بود. برایم رفتن ازیک گوشه به گوشه ی دیگر خانه. طاقت فرسا بود. وقتی استحمام می کردم سرخی لبهایم کبود میشد رنگ ناخن دستهایم سیاه میشد. نفسم بالا نمی آمد چیزی شبیه غرق شدن را احساس میکردم ومرگ را لحظه به لحظه لمس میکردم. واینها کابوس من بودند. به 20سالگی رسیده بودم هرچند نشانه ای از یک جوان 20 ساله در من نبود. دوران جوانی ام آغاز شده بود در حالی که من هنوز بیمار بودم. بیماری که از کودکی همراه من بوده تا 20سالگی. روز ششم آبان87 بود. صبح بود، چشمانم را بی رمق باز میکردم و می بستم. لقمه های خیلی کوچک نان داخل دهانم گذاشته میشد و صدایی به گوشم میرسید به این مضمون که محمدجان بخور که این بهترین صبحانه ی عمرته! صدا را شناختم صدای خانم دکتر نجفی زاده بود که همراه پرستارخوبم خانم مرادی کنار تختم بودند. خانم مرادی کسی بود که بهترین صبحانه ی عمرم را به من میداد! لحظاتی بعد مادرم با لباسی استریل وارد اتاق پیوند شد وجالب بود که من برای لحظه ای کوتاه او را نشناختم. برایم مانند رویا بود آن لحظات اما واقعیت داشت.
من پس از 2سال انتظار. پیوند ریه شده بودم.
با گذشت تنها چهار روز از به هوش آمدنم به توصیه ی پزشکان عزیز و به کمک پرستاران مهربان از اکسیژن جدا شدم. لحظه ای که آرزویش را داشتم. بعداز ترخیص از بیمارستان متوجه شدم که ریه ی پیوندشده به من متعلق به جوانی 18ساله بوده که دچار سانحه ی تصادف شده ودرنهایت منجر به مرگ مغزی وی شده است. والبته نامش هم نام من یعنی محمد بوده ومن همواره به یادش خواهم بود...
بهترین دوران زندگی من آغاز شده بود زیرا هرکاری را که انجام میدادم برایم تازه گی داشت! من، پسری که قبل از پیوند نایی نداشتم که حتی از یک پله بالا بروم حالا به همراه پدر و مادرم از کوه بالا میرفتیم. بدون اینکه احساس کنم نفسم اذیتم میکند. حسرت دوچرخه سواری را چندین سال در دل داشتم اما در بخش فیزیوتراپی بیمارستان به کمک فیزیوتراپ های عزیز با انجام تمرینات منظم در طول سه ماه مدت زمان دچرخه سواری خودم را به 145 دقیقه رساندم که هیچ وقت فکر چنین کاری به ذهنم خطور نمیکرد.
همه ی کابوس های قبل از پیوندم مبدل به رویا شده بودند. با هرنفسم زندگی میکردم و طعم لذت بخش سلامتی جسم و شادی و خوشبختی را در کنار اعضای خانواده ام میچشیدم.
و همه را مدیون پروردگار خود وعزیرانی که این نوشته را تقدیم آنان کرده ام و همچنین پدیده ای به نام پیوند میدانم...
ناخوشی های داستان زندگی من بعداز پیوند به پایان رسید و اگر امروز راحت نفس میکشم. عادی پیاده روی میکنم. میتوانم فعالیت ورزشی داشته باشم. وبه تحصیل مشغولم وبا آسودگی خیال فارغ از هرنوع درد ورنجی زندگی میکنم همه ی این خوشبختی ها را از پروردگارم. پدرم. مادرم. پزشکانم. پرستارانم. وهمه ی دلسوزانی که با دل شکسته برای من در پیشگاه حضرت حق دعا کرده اند دارم...
خدا را شکر گزارم...
محمدباباخانی
پس از مرگ نیز زنده بمانیم
وعده ما ثبت نام در سایت اهدا عضو
باز باران بی ترانه
با تمام بی کسی های شبانه
می خورد بر مرد تنها
می چکد بر فرش خانه
باز می آید صدای چک چک غم
باز ماتم ()
من به پشت شیشه تنهایی افتاده
نمی دانم ، نمی فهمم
کجای قطره های بی کسی زیباست
نمی فهمم چرا مردم نمی فهمند
که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزد
کجای ذلتش زیباست
نمی فهمم
کجای اشک یک بابا
که سقفی از گِل و آهن به زور چکمه باران
به روی همسر و پروانه های مرده اش آرام باریده
کجایش بوی عشق و عاشقی دارد
نمی دانم
نمی دانم چرا مردم نمی دانند
که باران عشق تنها نیست
صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاست
کجای مرگ ما زیباست
نمی فهمم
یاد آرم روز باران را
یاد آرم مادرم در کنج باران مرد
کودکی ده ساله بودم
می دویدم زیر باران ، از برای نان
مادرم افتاد
مادرم در کوچه های پست شهر آرام جان می داد
فقط من بودم و باران و گِل های خیابان بود
نمی دانم
کجــــای این لجـــــن زیباست
بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا
که باران هست زیبا از برای مردم زیبای بالا دست
و آن باران که عشق دارد فقط جاریست برای عاشقان مست
و باران من و تو درد و غم دارد
خدا هم خوب می داند
که این عدل زمینی ، عدل کم دارد
***بر گرفته از مجله اجتماعی فصل نو***
سلام
می خوام با شما دوستان عزیزم درد دل کنم
امروز یه سری به سایت http://irbook.ir که منبع دانلود کتاب در ایران می باشد به چیزهای جالبی برخورد کردم
1. بازدید کننده دیروز 79 نفر
2.بازدید کننده امروز 7 نفر
3.افراد آن لاین :1 نفر
مگه ما دانشجو ویا سایر اقشاری که به اصطلاح نیاز به کتاب دارن نداریم!
پای حرف زدن که میشه ما هر کدام مون برای خودمون یه علامه هستیم تو بحث های فرهنگی
اگه یه ایمیل فعال دارین حتما متوجه میشید که چه تبلیغات گوناگونی واسه از راه به در کردن ما می فرستند
حالا یه سر به سایت های غیر اخلاقی بزنید ببینید تفاوت را احساس می کنید
پس یا اینقدر ادعا مون نشه یا خودمون را اصلاح کنیم
“حرف راست را از دهن بچه ها باید شنید
آنچه در زیر می بینید، پاسخ کودکان به سؤالاتی است که در ارتباط با ازدواج از آنان پرسیده شده است :
چگونه تصمیم میگیرید با کسی ازدواج کنید؟
«آدم باید کسی را برای ازدواج پیدا کنه که او هم همان چیزهایی که آدم دوست دارد را دوست داشته باشه. مثلاً اگر شما تماشای فوتبال را دوست دارین، او هم باید این که شما تماشای فوتبال را دوست دارین دوست داشته باشه و مرتب برایتان آجیل و چای بیاره.»
آلن، ?? ساله
سن مناسب برای ازدواج چیست؟
«هیچ سنی برای ازدواج خوب نیست، آدم باید دیوونه باشد که ازدواج کنه.»
کریستین، ? ساله
یک آدم غریبه در یک مهمانی از کجا میفهمد که دو نفر با هم زن و شوهرند یا نه؟
«افراد متأهل معمولاً از صحبت کردن با افراد دیگر خوشحال به نظر میرسند.»
کامیلا، ? ساله
کار سادهای نیست و باید دقت کرد. مثلاً باید دید بچههایی که خانوم سرشان داد میکشد و آنها را دعوا میکند همان بچههایی هستند که آقا هم سرشان داد میکشد یا نه»
دریک، ? ساله
به نظر شما پدر و مادرتان در چه چیزی با هم اتفاق نظر دارند؟
«هر دوشون دیگه بچه نمیخوان»
لاری، ? ساله
مردم معمولاً در اولین ملاقاتشان چکار میکنند؟
«در اولین قرار ملاقات، فقط به هم دروغ میگن. و این دروغها معمولاً به قدر کافی اشتیاق ایجاد میکنه که قرار ملاقات دوم را بگذارند.»
مارتین، ?? ساله
بهتره آدم مجرد بماند یا ازدواج کند؟
«دخترها بهتره مجرد بمونن ولی پسرها نه. اونها احتیاج به کسی دارند که براشون غذا بپزه و خونه را براشون تمیز کنه.»
آنیتا، ? ساله
اگر مردم ازدواج نکرده بودند الان دنیا چه تفاوتی داشت؟
«من نمیدونم ولی مطمئناً بچههای زیادی بودند که میتونستن براتون توضیح بدن»
کوین، ? ساله
«یه چیزیش رو مطمئنم که فرقی نمیکرد. باز هم پسرها دنبال ما میاومدن»
سوفی، ? ساله
به نظر شما باید چکار کرد که ازدواج پایدار بماند؟
«اگر می خواهید شوهرتان همیشه در کنار شما بماند باید لباسهای خوشگل بپوشید. مخصوصاً لباس زیر قرمز که چند تا الماس هم روش باشه.»
سارا، ? ساله
«حتی اگر زنتون خیلی زشت بود هم مرتب بهش بگین خیلی خوشگله»
ریکی، ?? ساله
خدای عزیزم، اون کسی که همین الان مشغول خوندن این متنه، زیباست (چون دلی زیبا داره)، درجه یکه (چون تو دوستش داری بهش نظر کرده ای)، قدرتمند و قوی و استواره (چون تو پشت و پناهش هستی) و من خیلی دوستش دارم. خدایا، ازت میخوام کمکش کنی زندگیش سرشار از همه بهترین ها باشه. خواهش میکنم بهش درجات عالی (دنیائی و اخروی) عطا بفرما و کاری کن به آنچه چشم امید دوخته (آنگونه که به خیر و صلاحش هست) برسه انشاا... . خدایا، در سخت ترین لحظات یاریگرش باش تا همیشه بتونه همچون نوری در تاریک ترین و سخت ترین لحظات زندگیش بدرخشه و در ناممکن ترین موقعیت ها عاشقانه مهر بورزه.

روابط دختر و پسر در جامعه دینی
چشم مهمترین وسیله ارتباط انسان با جهان خارج است: میگویند 75 درصد آموزش، یادگیری و تأثیرپذیری انسان از راه چشم و 25 درصد از طریق بقیه حواس پنج گانه صورت میگیرد. چشم از اصلیترین شاهراههای ورودی به پایتخت وجودمان؛ یعنی قلب و روحمان میباشد. چه خوب گفتهاند شنیدن کی بود مانند دیدن .
با عنایت به ارزش و عظمت این نعمت و موهبت الهی، مدیریت و کنترل آن از اصلیترین پیش نیازهای تربیت، تزکیه و رسیدن به آرامش و نشاط روحی، روانی و حفظ امنیت و ثبات اجتماعی به شمار میآید.
به همین دلیل اسلام عزیز توجه و تأکید ویژهای به این امر مهم داشته و عاقبت و سرنوشت شومی را برای کسانی که نگاه خود را تحت کنترل و مدیریت خود ندارند پیش بینی نموده است.
این بحث مهم و کلیدی در حوزه روابط گروههای غیر همجنس بویژه روابط دختران و پسران از محوریترین مباحث به شمار میآید که نباید مورد غفلت و فراموشی واقع شود، لذا در این بخش از مطالب بجاست نگاهی قرآنی و روانی را هر چند به اختصار مورد تأمل و توجه قرار دهیم، امید است، آنان که بدنبال روابط دینی و روانی سالم و آرام میباشند، مستندات محکمی را در اختیار داشته و با انگیزه و آگاهی بیشتر و تجربه مدیریت این شاهراه مهم کشور وجود خود همت گمارند.
آب از سرچشمه گل آلود است
هرگاه سوسپانسیون آب گل آلود در سرچشمه رودخانه تهیه شود به طوری که تا آن پایین دست ها همچنان سوسپانسیون باقی بماند و گل و لا ی فرصت ته نشین شدن و جدا شدن از آب را نداشته باشد این ضرب المثل را بکار می برند.
آب در دلش تکان نمی خورد
کنایه از یخ است که مولکول های آب در شبکه آن در جاهای ثابتی قرار دارند و امکان انجام حرکت انتقالی برای آنها وجود ندارد .
آبی از او گرم نمی شود
مقصود واکنش گرما دهی است که در گرماسنج بمبی انجام می شود و گرمای تولید شده واکنش آنقدر اندک است که توان گرم کردن آب درون گرماسنج را هم ندارد.
آب نمی بیند اما شناگر ماهری است
منظور فلزهای قلیایی است که زیر نفت نگهداری می شوند و آنچنان فعالیت شیمیایی بالا یی دارند که وقتی وارد آب می شوند با سرعت زیادی بر سطح آب می چرخند و به شدت با آن واکنش می دهند.
آب به آب شدن
انتقال یون هیدروژن از یک مولکول آب به مولکول آب دیگر و تشکیل یون هیدرونیوم و یون هیدروکسید که براساس نظریه برونست - لوری یک واکنش اسید - باز محسوب می شود.
آبشان از یک جوی نمی رود
لا بد حجم آب آنها روی هم آنقدر زیاد است که در یک جوی جا نمی گیرد والا دلیلی ندارد آبشان از یک جوی نرود.
این ضرب المثل شاید مربوط به آن زمانی است که انسان هنوز نمی دانست هرچه جسم در عمق بیشتری از مایع باشد فشار بیشتری را تحمل خواهد کرد والا کیست که نداند فشار ناشی از یک وجب آب صد برابر فشار صدوجب آب می باشد.
آب پاکی روی دست کسی ریختن
اضافه کردن آب خالص روی آزمایشی که در حال انجام شدن است یا استفاده از آب مقطر برای تهیه محلولی باغلظت معین.
آبی از دستش نمی چکد
یا دستش خشک است یا آب در دستش یخ زده است یا ظرف آبش سوراخ نیست والا این ادعا به شدت تکذیب می شود.
آب در هاون کوبیدن
روشی برای شکستن مولکول های آب و جدا کردن اتم های هیدروژن و اکسیژن از یکدیگر. در آن دورانی که هنوز ادیسون برق را کشف نکرده بود و بشر هنوز نمی توانست از روش برقکافت برای تجزیه آب استفاده کند از این روش استفاده می شد.
آب زیر کاه
این دیگر از آن حرفهاست که باید قاه قاه به آن خندید اگر چگالی آب از کاه بیشتر است پس آب به جز قرار گرفتن زیر کاه چاره ای دیگر ندارد بالا ی کاه که نمی شود قرار بگیرد. کسی که این را گفته یا چگالی را نمی شناخته یا از مقایسه چگالی آب و کاه عاجز بوده است.
آب زیر پوستش رفته
کنایه از نمک های آب پوشیده است که دارای چند مولکول آب تبلور در ساختار خود می باشند و تا زمانی که گرما به سراغشان نیاید این آب را زیر پوستشان نگه می دارند.
آب شدن و در زمین فرو رفتن
این ضرب المثل علا وه بر شیمی کمی تا قسمتی زمین شناسی را هم در بر می گیرد و منظورش بیشتر ذوب شدن برف ها و یخچال ها و فرو رفتن در اعماق زمین و تشکیل سفره های آب زیرزمینی می باشد.
آب و تاب دادن
اضافه کردن آب خالص به محلول داخل بالون پیمانه ای و سپس تکان دادن و تاب دادن محلول به منظور همگن سازی آن را بیان می کند.
آب از آسیاب افتادن
در رفتن برخی مولکول های آب از واکنش تجزیه آب به وسیله عمل برقکافت یا غلتیدن و سرسره بازی مولکول های آب در آسیاب های قدیمی را نیز می گویند.
آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم
همان عنوان فصل اول کتاب شیمی سال اول دبیرستان یعنی «آب مایعی کمیاب در عین فراوانی» است که با گذشت زمان به صورت این ضرب المثل درآمده است. در اینجا کره زمین به کوزه ای تشبیه شده است که آب دارد اما ساکنانش تشنه آب مناسب و قابل آشامیدن هستند.
آب که یک جا بماند می گندد
هرگاه آب برای مدتی نسبتا زیاد در جایی ثابت باقی بماند بر اثر رشد جلبک ها رنگ و بو و مزه آن تغییر می کند و برای جلوگیری از گندیدن آب اضافه کردن کات کبود توصیه می شود.
آب که سربالا می رود قورباغه ابوعطا می خواند
راستش را بخواهید هرچه گشتیم نتوانستیم برای این یکی خاصیت شیمیایی پیدا کنیم اما اگر کسی بخواهد دستگاه ابوعطا را با اجرای قورباغه بشنود شرطش این است که آب را وادار کند سربالا یی برود تا با آهنگ آن قورباغه شروع به خواندن کند عجب شرطی برای خواندن گذاشته این قورباغه! لا بد می دانسته نیروی جاذبه زمین اجازه نمی دهد آب سربالا یی برود که این شرط را گذاشته است. حکایت می کنند که ماهی از قورباغه خواسته یک دهن برایش بخواند و قورباغه هم برای اینکه از شر او خلا ص شود و او را دنبال نخود سیاه بفرستد این شرط را برایش گذاشته است والا قورباغه کجاو اجرا در دستگاه ابوعطا کجا؟
آب در گوش کسی کردن
گفتن ویژگی های شیمیایی و فیزیکی آب بیخ گوش کسی که حوصله شنیدن آنها را داشته باشد یا وارد کردن آب در بالون با لوله جانبی منتهی بایستی از طریق همان لوله جانبی باشد تا آب در گوش کردن محسوب بشود.
آب خوش از گلویش پایین نمی رود
کنایه از قیف شیشه ای است که هنگام انجام عمل صاف کردن آب به راحتی از آن پایین نمی آید و شاید هم منظور قطره چکان باشد که آب قطره قطره و به سختی از آن خارج می شود.
آب از آب تکان نمی خورد
خب نباید هم بخورد مگر پیوند هیدروژنی اجازه می دهد مولکول آب از مولکول دیگر جدا شود و برای مدتی هرچند کوتاه گشت و گذاری در اطراف و اکنافش داشته باشد.
آب به غربال پیمودن
شاید مربوط به زمانی است که از وسایل درجه بندی شده آزمایشگاهی امروزی نظیر استوانه مدرج و بشر و اینجور چیزها خبری نبوده است یا لا بد کسی از قیف بوخنر برای برداشتن آب استفاده کرده است و شاید هم کسی خواسته غربالش را امتحان کند تا از سالم بودنش مطمئن شود.
آب چیزی را کشیدن
خارج کردن آب تبلور نمک آب پوشیده با گرم کردن آن یا خشک کردن رسوب به وسیله قیف بوخنر و ارلن تخلیه را گویند.
آب را گل آلود کردن و ماهی گرفتن
تهیه سوسپانسیون آب گل آلود به منظور کاهش دید ماهی و راحت به دام انداختن آن.
آب توی چیزی کردن
رقیق کردن محلول های غلیظ با اضافه کردن آب مقطر و کاهش غلظت آن یا به حجم رساندن محلول درون بالن پیمانه ای.
ارزشمندترین وقایع زندگی معمولا دیده نمیشوند و یا لمس نمیگردند، بلکه در دل حس میشوند.لطفا به این ماجرا که دوستم برایم روایت کرد توجه کنید.
اومیگفت که پس از سالها زندگی مشترک، همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد، ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد. و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد.
زن دیگری که همسرم از من میخواست که با او بیرون بروم مادرم بود که 19 سال پیش بیوه شده بود ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی ونامنظم به او سر بزنم.آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیر منتظره را نشانه یک خبر بد میدانست.به او گفتم: بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما امشب را با هم باشیم. او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد.
آن جمعه پس از کار وقتی برای بردنش میرفتم کمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم که او هم کمی عصبی بود کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، موهایش را جمع کرده بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد. وقتی سوار ماشین میشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند.
ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفته بود که گوئی همسر رئیس جمهور بود. پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یاد آوری خاطرات گذشته به من نگاه میکند، به من گفت یادش می آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران میرفتیم او بود که منوی رستوران را میخواند. من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم.هنگام صرف شام گپ وگفتی صمیمانه داشتیم، هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پیرامون وقایع جاری بود و آنقدرحرف زدیم که سینما را از دست دادیم.وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم.وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه که میتوانستم تصور کنم.
چند روز بعد مادر م در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریعتر از آن واقع شد که بتوانم کاری کنم.کمی بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید.یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود: نمیدانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای 2 نفر پرداخت کرده ام یکی برای تو و یکی برای همسرت. و تو هرگز نخواهی فهمید که آنشب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم.در آن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد که بموقع به عزیزانمان بگوئیم که دوستشان داریم و زمانی که شایسته آنهاست به آنها اختصاص دهیم. هیچ چیز در زندگی مهمتر از خدا و خانواده نیست.زمانی که شایسته عزیزانتان است به آنها اختصاص دهید زیرا هرگز نمیتوان این امور را به وقت دیگری واگذار نمود